اضطراب
🌏 اگر من با تمامِ وجودم این اصل را بپذیرم
و آن را قبول کنم
و به این نتیجه برسم که
" اگر کاری را که انجام می دهم
در صورتی که کوششم را کرده باشم
اما به نتیجه دلخواه نرسم
و یا حتی کارم بی فایده و بی نتیجه هم بوده باشد
مهم نیست و هیچ اهمیتی ندارد "
آن قدر اذیت نمی شوم
اما موضوع این است که
با تمام وجود این اصل را قبول نکرده ام
و به همین خاطر
اختیار دستِ ضمیرِ ناآگاه
یا قسمتِ اتوماتیکِ وجودمان می افتد
و او از هر موضوعِ کوچکِ کم اهمیتی وحشت می کند
مثلا اگر به من بگویند
پشت برادرم یک ملخ نشسته است
می گویم : نکند سنگینی اش برادرم را له کند
گویی فیل روی او نشسته است
اشکال کار آنجاست.
چون دلیل اصلی و اساسی اضطراب ما
اضطرابِ نادانی است
و وقتی که دانا شویم
دیگر آن اضطراب را نخواهیم داشت
ولی وقتی دانایی را نمی پذیریم
یا به آن اهمیت و قدر و وزن نمی دهیم
دوباره این اضطراب سر جایِ خودش برمی گردد .
ممکن است شما به من بگویید
من متوجه این اصل هستم
اما با توجه به این دانستن
باز هم اداره و کنترل آن از دستم در می رود
من حرفم این است که
برخی اوقات شما با یک بیل نمیتوانید
جلوی یک نهر را بگیرید
گاهی اوقات بیش از یک بیل لازم دارید
شاید لازم است یک دیوار یا یک سد بسازید
تا بتوانید جلویِ آن را بگیرید
در این موارد هم گاهی اوقات
ما علاوه بر دانایی
نیاز به کمک گرفتن هم داریم.
دکتر فرهنگ هلاکویی